سالگرد ازدواج خاله سارا و عمو احمد
این چند روزی که بابایی مرخص شده بود حال و اوضاعش خیلی خوب نبود. واسه همین کل این چند روز تا امروز صبح خونه خاله بودیم، که دور و بر بابایی شلوغ باشه. صبح به خاله گفتم من دیگه آخر شب میام که تا صبح حواسمون به بابایی باشه، خاله گفت عصری بیاید امشب سالگرد ازدواجمونه دور هم باشیم. بابا مسعود اومد دنبالمون و رفتیم خونه، خونه رو مرتب کردیم، ناهار خوردیم، کلاس زبان شما هم تشکیل شد و عصری بود که رفتیم چری برای خاله اینا یک کیک و شمع 23 خریدیم و رفتیم خونشون. حضور بعضی آدمها در زندگی آدم شبیه معجزه است. مثل حضور خاله سارا و عمو احمد تو زندگی ما. از روزی که عمو احمد اومد تو خانواده ما، من همیشه احساس کردم خدا بهم برادر داده اما با جرات...